مصرف نان سفید و خطر بروز سکته قلبی

متخصصان استرالیایی اعلام کردند مصرف نان های سفید(فانتزی) احتمال بروز سکته قلبی را افزایش میدهد.

متخصصان دانشگاه سیدنی اعلام کردند در وعده های روزانه موجب می شود احتمال بروز سکته قلبی تا چند برابر افزایش یابد. نان سفید به علت اینکه حاوی مقدار زیادی گلوکز است، موجب افزایش قند خون شده، در نتیجه به ابتلا به بیماری دیابت می انجامد گفتنی است که بیماری دیابت، یکی از عوامل بروز سکته قلبی است.

  نقل از مجله  کانون  و  خانواده

چهارشنبه بیست و هفتم 9 1387

روزی یه پری سراغ آهو خانومی که خیلی زیبا بود اومد و گفت : آهو جون !
دوست داری شوهرت چه موجودی باشه ؟
آهو گفت : یه موجود خونسرد و خوب و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یه الاغ ازدواج کرد اما ...


شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

*** 

 

 نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.


نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

دسته ها : حکایت
چهارشنبه بیست و هفتم 9 1387
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و
کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد .همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر
افتاد وکفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد . وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید
دانست مطلب ازچه قرار است .پس برای فریب دادن و بهچنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خودخیال کرد که لباس
هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تانموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین
میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را بیرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد
اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت .وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند!!!
دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
داستان خروس شدن ملا:
یک روز ملا به گرمابه رفته بود. تعدادی جوان که در آنجا بودند، تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد! ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!!!


دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
حجت الله رمضانی تعریف می‌کند این واقعه ی خنده‌آور مدتی مرا خندانیده است، چندی قبل در یک مجلس شب‌نشینی یکی از رجال با خانمش شرکت کردند. خانم ضمن مراسم پی‌برده که شلوار شوهرش شکافی برداشته است. او را به اشاره به اطاق کوچک دیگری برد و دستور داد فورا آنرا بیرون آورد تا آنرا کوک بزند. اتفاقا در این حین دو سه نفر خانم دیگر برای تجدید توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزیر شد شوهر خود را پشت دری که احتمال می‌داد در کمد دیواری باشد پنهان کند و خودش پشت آن به ایستد. در این موقع صدای موزیک قطع شد و خنده دسته ‌جمعی شدید شروع شد و صدای فریاد و استغاثه پشت در کمد بلند شد، آن خانم چون در را باز کرد دید شوهرش را با آن وضع وارد سالن جشن کرده و در را پشت سر او بسته است!!!
دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست !!!!
دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
شخصی به ملا نصر الدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری می خواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود، نوبت شهادت ملا رسید چون او عادت به دروغگویی نداشت، گفت: شهادت می دهم که این شخص صد خروار جو از طرف می خواهد.


قاضی گفت:او ادعای گندم می کند تو شهادت جو میدهی؟


گفت:با من قرار گذاشته شهادت بدهم، شهادت گندم یا جو طی نکرده است.


دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387

 

پدری کارنامه ی پسرش را دید که از 42 نفر چهل و یکم شده بود. دست به درگاه خدا برداشت و گفت : خدایا شکرت خنگ تر از پسر من هم تو این دنیا وجود داره! 

 

پیرزنی در اتوبوس گفت : نی نای نای نی نی نای نای . همه شروع کردند به دست زدن و همخوانی باهاش. یه دفعه پیرزن دندانشو از تو کیفش درآورد و گذاشت دندان و گفت : نیاوران نیگه دار!

 

مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!


 
مردی به دوست خود اسب لاغری داد و گفت این اسب خیلی سریع و تند راه می رود. دوستش سوار اسب شد ولی بین راه اسب درگذشت(!!!) او هم نامه ای به دوستش نوشت و گفت : اسبی سریع تر از این ندیده بودم. فاصله دنیا و آخرت را در یک ساعت پیمود!!!

 

 تنها تویی که منو تو جاده های زندگی تنها نمی ذاری....
دوستت دارم...
لاستیک دنا.

اگه از در منو بندازی بیرون از پنجره میام، پنجره رو ببندی از راه آب میام، اگه راه آب رو کیپ کنی از دودکش میام، اگه بخاری رو روشن کنی از شیر آب میام!
چاکر شما سوسک.

به یارو میگن: در رو ببند هوای بیرون سرده. میگه: مثلا اگه در رو ببندم هوای بیرون گرم می شه؟!!!

از یارو می پرسن اسم کوچیک فردوسی چیه؟
میگه: میدون!!!

یکی تو اتوبوس عاشق یه دختری می شه،
وقتی پیاده می شه شماره اتوبوس رو برمی داره!!!

میان این همه میوه: موز، آناناس، سیب، و...
تو چرا شلغم شدی؟

دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
روزی ملانصرالدین پرندگان زیادی جمع کرد و آنها را برای فروش به بازار برد. در بازار ناگهان ملا گفت : کیش کیش ، همه ی پرندگان پریدند و فرار کردند. مردم که این صحنه را دیدند فکر کردند ملا معجزه ای آورده بنابراین همه به او گرویدند. پس از مدتی ملا بادی رها کرد همه از دور او پراکنده شدند. یک نفر به ملا گفت : ملا این چه کاری بود کردی؟ همه از دورت فرار کردند. ملا گفت : به جهنم که فرار کردند ، مریدی که با یه کیش بیاد با یه فیش می ره!!!
دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.
دسته ها : طنز
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!
دسته ها : حکایت
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
افتتاح شبکه 24 ساعته ورزش در تابستان 88


جام جم آنلاین: معاون سیما گفت شبکه تلویزیونی ورزش، تابستان آینده با 24 ساعت فعالیت شبانه روزی افتتاح خواهد شد.
وی اظهار کرد: این شبکه تمام برنامه هایش ورزشی خواهد بود و چنانچه ما برنامه های ورزشی مان بیش از ظرفیت شبکه جدید باشد، شبکه های دیگر هم به پخش آن مبادرت خواهند کرد.
دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387
سوء تعبیر نشود، در داستان همه کسانی که به در خانه زن آمدند نیازمند بودند)



روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک و محقر زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند با زن صحبت کرد و به او قول داد که آنروز به دیدارش بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد درب کلبه او به صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس هایی مندرس و پاره اش پشت درب ایستاده بود، کسی را آنجا ندید! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت درب بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از خستگی و گرسنگی زرد شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و ملتمسانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیش از پیش عصبانی شد و در را محکم به رویش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر درب خانه زن به صدا درآمد.
زن پیش رفت ودرب را باز کرد....
پیر زنی گوژپشت وخمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت درب بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش در آمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز درب را بر روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است؟!
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
من سه بار به درب خانه تو آمدم، اما تو مرا راه ندادی.
***

شما چطور، آری خود شما تا کنون چند بار خداوند را از خود رانده اید؟


(سوء تعبیر نشود، در داستان همه کسانی که به در خانه زن آمدند نیازمند بودند


دسته ها : حکایت
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم .

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love U
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم .

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! منمیخوام دلیلتو بگی.




Ok..ok!!! Erm… because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد .

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت .

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون :



Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم .

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم .

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم .

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم .

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره .


Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه که نه!!

I Still LOVE YOU…
پس من هنوز هم عاشقتم




True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم.

Mature love says “I need you because I love you”
ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم.

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
“سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه


دسته ها : حکایت
يکشنبه بیست و چهارم 9 1387

کنون رزم ویروس و رستم شنو ....................دگرها شنیدستی این هم شنو 
که اسفندیارش یکی دیسک داد .....................بگفتا به رستم که ای نیکزاد 
در این دیسک باشد یکی فایل ناب ...................که بگرفتم از سایت افراسیاب 
چنین گفت رستم به اسفندیار .................... که من گشنمه نون سنگک بیار 
جوابش چنین داد خندان طرف .................. که من نون سنگک ندارم به کف 
برو حال میکن بدین دیسک ، هان ............... که هم نون . هم آب باشد در آن 
تهمتن روان شد سوی خانه اش .................. شتابان به دیدار رایانه اش
چو آمد به نزد مینی tower اش ................ بزد ضربه بر دکمه پاورش 
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت .................مر آن دیسک را در درایوش نهاد 
نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت .................. یکی لیست از root دیسکت گرفت 
در آن دیسک دیدش یکی فایل بود ................ بزد Enter آنجا و اجرا نمود 
کز آن یک demo شد پس از آن عیان ................ ابا فیلم و موزیک و شرح و بیان 
به ناگه چنان سیستمش کرد هنگ ........... که رستم در آن مانده مبهوت و منگ 
چو رستم دگرباره ریست نمود ................. همی کرد هنگ و همان شد که بود 
تهمتن کلافه شد و داد زد ...................... ز بخت بد خویش فریاد زد 
چو تهمینه فریاد رستم شنود ......................... بیامد که لیسانس رایانه بود 
بدو گفت رستم همه مشکلش ................... وز آن دیسک و برنامه خوشگلش 
چو رستم بدو داد قیچی و ریش .............. یکی دیسک Bootable آورد پیش 
یکی toolkit اندر آن دیسک بود .................... برآورد آن را و اجرا نمود 
همی گشت hard , toolkit اندرش ................ چو کودک که گردد پی مادرش 
به ناگه یکی رمز ویروس یافت .................. پی حذف امضای ایشان شتافت 
چو ویروس را نیک بشناختش ................. مر از Boot Sector برانداختش 
یکی ضربه زد بر سرش toolkit .................. که هر بایت آن گشت ۸۰ بیت 
به خاک اندر افکند ویروس را ......................... تهمتن به رایانه زد بوس را 
چنین گفت تهمنه با شوهرش ..................... که این بار بگذشت از پل خرش 
دگر باره اما خریت نکن ........................ ز رایانه اصلا تو صحبت نکن 
قسم خورد رستم به پروردگار .................... نگیرد دگر دیسک از اسفندیار

نقل از تبیان 

دسته ها : طنز
شنبه بیست و سوم 9 1387
روزی فرشته ای از جنگلی عبور می کرد که موشی را بسیار آشفته و نگران دید. به نزد موش رفت وسلام کرد ئو از او پرسید: تورا جه شده که اینگونه مضطربی؟

موش از ته دل آهی کشید و گفت: من موجود کوچکی هستم و گربه مدام مرا دنبال می کند و من از ترس اینکه گربه مرا بخورد زندگی به کامم تلخ شده.

فرشته دلش برای او سوخت و به او گغت اگر خواسته ای داری بگو تا برایت برآورده کنم. موش گفت ای کاش گربه بودم تا دیگر از دست گربه ها راحت بودم.

فرشته این خواشته موش را براورده کرد ورفت.

پس از مدتی دوباره موش را دید که مضطرب و نگران است، به نزد او رفت وعلت را جویا شد. موش که به گربه تبدیل شده بود گفت: سگ ها مدام مرا دنبال می کنند و من از ترس آنها نمی توانم به راحتی زندگی کنم اگر می شود مرا به سگ تبدیل کن. فرشته اینبار هم دلش برای موش سوخت و خواسته اش را برآورده کرد.

ولی پس از مدتی باز هم موش را مضطرب و هراسان دید وبه همین منوال موش از او خواست که او را به گرگ تبدیل کند. اینبار هم فرشته مهربان خواسته موش را برآورده کرد. مدتی گذشت. روزی فرشته موش که گرگ شده بود را پریشان و نگران دید. از او پرسید دیگر چه شده؟ گرگ گفت: شیر سلطان جنگل، مدام به من حمله می کند و من از ترس جانم زندگی به کامم تلخ شده لطفا مرا به شیر تبدیل کن تا زندگی راحتی داشته باشم. فرشته اینبار اندکی تآمل کرد و گفت: مشکل تو موش بودن یا گربه وسگ بودن نیست

مشکل در درون توست. اگر قوی ترین حیوان هم باشی، باز هم از چیز دیگری خواهی ترسید

تو به هیکل بزرگ و قوی شیر نیاز نداری، تو به قلب بزرگ وشجاع نیاز داری.

فرشته این را گفت وگرگ را به همان موش کوچک تبدیل کرد ورفت.



"کمال آن نیست که بزرگترین وقوی ترین باشی

                                               کمال آن است که....."


                           شما بگید....
                                                                                                                                          
دسته ها : حکایت
جمعه بیست و دوم 9 1387
X