مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است . به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد . بدین خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت . دکتر گفت برای این که بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد . این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو : ((ابتدا در فاصله ۴ متری اوبایست و با صدای معمولی مطلبی را به او بگو .
اگر نشنید همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن . بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.))
آن شب ، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ۴ متر است . بگذار امتحان کنم .
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید : عزیزم شام چی داریم ؟ جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید : عزیزم شام چی داریم ؟ بازهم پاسخی نیامده باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ۲ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت : عزیزم شام چی داریم ؟ باز هم جوابی نشنید . بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید . سوالش را تکرار کرد و
بازهم جوابی نیامد . این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت : عزیزم شام چی داریم ؟ زنش گفت : مگه کری ؟ برای پنجمین بار میگم : خوراک مرغ !
● نتیجه اخلاقی !
مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.
 
منبع:  بانک کشاورزی

دسته ها : حکایت
چهارشنبه چهارم 10 1387
در زمان های قدیم، مردی بود که قفلسازی می کرد. او اگر چه در کار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد. مرد قفلساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند تعظیم کرد و او را در جای خود بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام رو بروی او بر روی زمین نشست. مرد قفل ساز به این حرکات نگاه می کرد؛ با خود گفت: « بزرگی این مرد به علم و دانش اوست. اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفلسازی گذرانده ام و نصف دیگر را قفل می سازم که زندگی‌ام بگذرد. اینکه نشد زندگی. بهتر است تا دیر نشده بقیه عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم. » مرد قفل ساز وقتی از پیش پادشاه برگشت. به مکتب استادی بزرگ رفت، آن زمان سی ساله بود. مرد قفل ساز به استاد گفت: « می خواهم سواد یاد بگیرم. » استاد تعجب کرد و گفت: « اما ای مرد، سنی از تو گذشته، ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور می خواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمی کنم بتوانی حتی یک جمله را از بر کنی. با این حال عیبی ندارد، من جمله ای می گویم و تو آن را از بر کن تا ببینم می توانی یا نه؟ بگو شیخ می گوید پوست سگ پاک نمی شود، مگر به وسیله دباغی کردن.
البته اول خوب تمرین کن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو. » مرد قفل ساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین کرد. روز بعد آمد و گفت: « ای استاد، یاد گرفتم. » گفت:« بگو .» گفت: « سگ می گوید پوست شیخ پاک نمی شود مگر به وسیله دباغی. » شاگردانی که در حضور استاد نشسته بودند، شروع کردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: « هیچ کس حق ندارد به این مرد بخندد. » آن وقت جمله ای دیگر به مرد قفل ساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد. مرد قفل ساز دو سال زحمت کشید، اما چیزی از آن کلمه ها سر در نیاورد. سرانجام با نا امیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست که دوباره به شغل قفلسازی مشغول شود.
این بود که از خانه بیرون آمد و به طرف کوهی رفت. هوا گرم بود. به دامنه کوه که رسید، چشمه ای دید زلال. چشمه از بالا کوه را شکافته بود و قطره قطره بر روی سنگی می چکید. روی سنگ در جایی که قطره ها می چکیدند کمی گود شده بود. مرد قفل ساز با خود گفت: « می دانم که علم و سواد از این آب نرم تر نیست. دل من هم ازاین سنگ سخت تر نیست. این قطره های آب با تکرار و پشتکار، بر دل سنگ اثر گذاشته و آن را سوراخ کرده اند. پس علم و دانش هم باید در من اثر کند و چیزی یاد بگیرم. » با این فکر، دوباره به خانه برگشت و با پشتکار بیشتری شروع کرد به یادگرفتن کلمه ها. او بعد ازسی سال که درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفل ساز، به خاطر پشتکاری که داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد.

جوامع الحکایات
منبع:     روزنامه رسالت
دسته ها : حکایت
چهارشنبه چهارم 10 1387
چون لشکر ایران جمعیت کردند و فراهم آمدند،به در ری دروازه ری آمدند و افراسیاب را چون خبر هجوم ایشان استماع افتاد شنید، او نیز با لشکر خویش بیرون آمد و لشکرگاه کرد. و مسافت میان هر دو لشکرگاه یک فرسنگی بیش نبود. و قحطی عظیم در عالم افتاده بود و بلایی شگرف پدید آمده بود، و خلق از بی نانی جان می دادند، و ستوران از بی علفی تلف می شدند.
لشکر ایران گفتند؛ «این کار که ما بر دست گرفته ایم، کاری بزرگ است و ما را بی پادشاهی میسر نشود این ماجرا به هنگامی است که نوذر، پادشاه ایران، به دست افراسیاب کشته شده و هنوز پادشاهی جدید بر تخت سلطنت جلوس نکرده است.» و این مهم تمشت نپذیرد سر و سامان نگیرد. و روی بر طهماسب که اولاد افریدون بود، آوردند که فر پادشاهی در ناصیه او پیدا بود، و با وی بیعت کردند و بر تخت نشاندند.
و وی به افراسیاب پیغام داد که به سبب این فتنه ها برکت از جهان برداشته است برداشته شده است، و آسایش چون عنقا چهره نهان کرده، و از بس فساد و عدوان ستم که ظاهر شده است و عناد و خون ناحق که هویدا گشته، رواتب ادرار سحاب مدرار از آسمان منقطع شده آسمان باران خود را از زمین باز گرفته است، و مواجب زرع و کشت، که سبب رزق خلایق است، از زمین منقطع باز گرفته شده.
اگر صواب بینی روزی چند جانب مصلحت سپریم و این شمشیر انتقام در نیام آریم، تا مگر این آتش بلا، که افروخته شده است، رونشیند و این رابت عنا بیرق درد و رنج که افراخته است، سر فرود آرد.
افراسیاب این معنی را بپسندید و از تنگی علف از ری به طبرستان رفت، و میعادی مر صلح را معین کردند. و ایرانیان چون زحمت خود بردند، از تنگی به فراخی افتادند از دشواری به آسودگی رسیدند. و باران های رحمت آمد، و خرابی ها روی به عمارت آورد، و رسولان در میان شدند، و قرار بدان دادند که یکی تیر پرتاب، از ایرانشهر، به ایشان بازگذارند، و ایشان بدان بسنده کنند.
و قرار دادند که آن تیرانداز آرش باشد، و او مردی پیر شده بود، و او از سحر بهره ای داشت. پس تیری ساخت از چوبی معین و آن تیر را مجوف کرد، و پر عقابی معین، که از مدتی باز پیش در کوهی پرورش می یافت بر آنجا نهاد و هرکس از معارف هر دو حضرت دو پایتخت، و هر دو پادشاهان بر آن نشان خود بکردند. و آرش بر سر کوه طبرستان آمد و آن تیر بینداخت. و از کوه طبرستان از پیش افراسیاب تا به باد یس برفت. و چون زوال راست ایستاد روز به نیمه و آفتاب به وسط آسمان رسید، آنها بیفتاد.
و باز چون زوال بگشت روز از نیمه گذشت، بی آنکه دست آدمی بدو رسیدی، از جای برخاست، و در هوا می رفت، تا آنگاه که آفتاب فرو شد، آن تیر در زمین خلم، به جایگاهی که آن را گورین خوانند، فرود آمد و قرار گرفت. و چون تیر از آنجا باز آوردند، و جماعتی از ثقات امین و قابل اعتماد گواهی دادند که تیر تا کجا رفت و از کجا آوردند، افراسیاب به ضرورت آن را رضا داد. عهد بستند و حد معین کردند. و افراسیاب به ترکستان باز رفت. و طهماسب ملک را در تصرف آورد، و هفت سال خراج رعایا را ببخشید، و خصبی فراوانی و فرا هییتی شادمانی در عالم پدید آمد، و عالم آبادان گشت، و جانیان پیش از آنکه عذاب حجیم دیده بودند جنات نعیم مشاهده کردند. اما آن دولت دیر برنداشت.

جوامع الحکایات
منبع:     روزنامه کارگزاران
دسته ها : حکایت
چهارشنبه چهارم 10 1387

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.

منبع: یاد بگیر دات کام

دسته ها : حکایت
چهارشنبه چهارم 10 1387

روزی یه پری سراغ آهو خانومی که خیلی زیبا بود اومد و گفت : آهو جون !
دوست داری شوهرت چه موجودی باشه ؟
آهو گفت : یه موجود خونسرد و خوب و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یه الاغ ازدواج کرد اما ...


شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

*** 

 

 نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.


نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

دسته ها : حکایت
چهارشنبه بیست و هفتم 9 1387
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!
دسته ها : حکایت
سه شنبه بیست و ششم 9 1387
سوء تعبیر نشود، در داستان همه کسانی که به در خانه زن آمدند نیازمند بودند)



روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک و محقر زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند با زن صحبت کرد و به او قول داد که آنروز به دیدارش بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد درب کلبه او به صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس هایی مندرس و پاره اش پشت درب ایستاده بود، کسی را آنجا ندید! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت درب بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از خستگی و گرسنگی زرد شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و ملتمسانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیش از پیش عصبانی شد و در را محکم به رویش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر درب خانه زن به صدا درآمد.
زن پیش رفت ودرب را باز کرد....
پیر زنی گوژپشت وخمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت درب بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش در آمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز درب را بر روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است؟!
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
من سه بار به درب خانه تو آمدم، اما تو مرا راه ندادی.
***

شما چطور، آری خود شما تا کنون چند بار خداوند را از خود رانده اید؟


(سوء تعبیر نشود، در داستان همه کسانی که به در خانه زن آمدند نیازمند بودند


دسته ها : حکایت
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم .

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love U
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم .

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! منمیخوام دلیلتو بگی.




Ok..ok!!! Erm… because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد .

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت .

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون :



Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم .

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم .

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم .

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم .

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره .


Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه که نه!!

I Still LOVE YOU…
پس من هنوز هم عاشقتم




True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم.

Mature love says “I need you because I love you”
ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم.

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
“سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه


دسته ها : حکایت
يکشنبه بیست و چهارم 9 1387
روزی فرشته ای از جنگلی عبور می کرد که موشی را بسیار آشفته و نگران دید. به نزد موش رفت وسلام کرد ئو از او پرسید: تورا جه شده که اینگونه مضطربی؟

موش از ته دل آهی کشید و گفت: من موجود کوچکی هستم و گربه مدام مرا دنبال می کند و من از ترس اینکه گربه مرا بخورد زندگی به کامم تلخ شده.

فرشته دلش برای او سوخت و به او گغت اگر خواسته ای داری بگو تا برایت برآورده کنم. موش گفت ای کاش گربه بودم تا دیگر از دست گربه ها راحت بودم.

فرشته این خواشته موش را براورده کرد ورفت.

پس از مدتی دوباره موش را دید که مضطرب و نگران است، به نزد او رفت وعلت را جویا شد. موش که به گربه تبدیل شده بود گفت: سگ ها مدام مرا دنبال می کنند و من از ترس آنها نمی توانم به راحتی زندگی کنم اگر می شود مرا به سگ تبدیل کن. فرشته اینبار هم دلش برای موش سوخت و خواسته اش را برآورده کرد.

ولی پس از مدتی باز هم موش را مضطرب و هراسان دید وبه همین منوال موش از او خواست که او را به گرگ تبدیل کند. اینبار هم فرشته مهربان خواسته موش را برآورده کرد. مدتی گذشت. روزی فرشته موش که گرگ شده بود را پریشان و نگران دید. از او پرسید دیگر چه شده؟ گرگ گفت: شیر سلطان جنگل، مدام به من حمله می کند و من از ترس جانم زندگی به کامم تلخ شده لطفا مرا به شیر تبدیل کن تا زندگی راحتی داشته باشم. فرشته اینبار اندکی تآمل کرد و گفت: مشکل تو موش بودن یا گربه وسگ بودن نیست

مشکل در درون توست. اگر قوی ترین حیوان هم باشی، باز هم از چیز دیگری خواهی ترسید

تو به هیکل بزرگ و قوی شیر نیاز نداری، تو به قلب بزرگ وشجاع نیاز داری.

فرشته این را گفت وگرگ را به همان موش کوچک تبدیل کرد ورفت.



"کمال آن نیست که بزرگترین وقوی ترین باشی

                                               کمال آن است که....."


                           شما بگید....
                                                                                                                                          
دسته ها : حکایت
جمعه بیست و دوم 9 1387
فرشته تصمیمش راگرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم ومهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم، این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت بالهایت را به امانت نگه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمین دانگیر است.
فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. این قولی است که فرشته به خداوند می دهد.
فرشته به زمین امد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز، فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ونه بالش را ونه قولش را.
فرشته در زمین ماند.
و فرشته ای که فراموش کرده بود، هرگز به بهشت بازنگشت.

 

 نقل از مجله  دانش و کامپیوتر

دسته ها : حکایت
جمعه بیست و دوم 9 1387
«زخم هایی بر دیوار»
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: «هر بار کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از میخ ها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول پسرک 20 میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند.» پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ ها ی کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد . با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت وگفت: «آفرین پسرم کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها همچین آثاری بر انسان ها می گذارند.  وهزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند این آثار را از بین ببرد.»
 
نقل از ماهنامه نوجوان 

دسته ها : حکایت
پنج شنبه بیست و یکم 9 1387
X